نویسنده: حسین شکرکن و دیگران




 

الف) طبیعت انسان

«راجرز طبیعت انسان را نیک می داند و در مقابل، اجتماع را بی حرکت، انعطاف پذیر و محدود تصور می کند. به نظر او والدین، معلمان، کارفرمایان، مجریان قانون در جریان رشد انسان مداخله می کنند و با اِعمال مقررات و تحمیل ارزشهای اجتماعی در روند رشد آن اخلال می کنند. در ارزیابی حد و حدود امکانات رشد، او صرفاً می گوید تواناییهای بالقوه انسان بسیار است و بر عهده ی محیط و اجتماع است که برای اشخاص آزادی عمل و امکان تجربه ی شیوه های مختلف زندگی را فراهم سازد تا در مسیر خلاقیت قرار گیرند.

نقد و بررسی:

طبیعت انسان به گونه ای نیست که اگر اجتماع او را محدود نساخت و ارزشهای درست خود را به او القا نکرد و در مقابل به او آزادی مطلق عمل و خطا داد، انسان به سوی تعالی و تکامل واقعی خود رهنمون شود و به خلاقیت دست یابد؛ از این رو ما معتقدیم که اجتماع همواره باید از سلامت برخوردار باشد و ارزشهای صحیحی بر آن حاکم باشد و در این چهارچوب آزادیهای لازم نیز تأمین شود تا انسانها خود به انتخاب و خلاقیت دست بزنند؛ زیرا با توجه به برخی واقعیتهای زندگی انسان و از جمله تزاحم بین انگیزه ها و منافع او با خود و دیگران، انسانها در معرض خطر و اشتباه قرار دارند، اشتباهی که گاه قابل جبران نیست یا عملاً راه برگشت را دشوار می سازد؛ از این رو بر مصلحان اجتماعی و مربیان واقعی انسانهاست که درصدد تربیت افراد و القای ارزشهای راستین در جامعه باشند و نگذارند دست کم، جو کلی و ظاهری جامعه به کژیها و تباهیها آلوده گردد و کم کم این امور به عنوان ارزشهای پذیرفته شده اجتماع درآیند. از طرف دیگر، در چهارچوب ارزشهای انسانی زمینه آزادی فعالیت و گسترش برای افراد جامعه پدید آورند و در این راستا فرصت خطا و تصحیح به آنان بدهند و به هر حال آنان را مورد پذیرش قرار دهند تا آنان بتوانند به تکامل و خلاقیت واقعی دست یابند. آزادی بی حد و حصر را نمی توان مهار کرد؛ در نتیجه فرد و جامعه را از مسیر درست منحرف می کند، به طوری که بازگرداندن آنها به مسیر صحیح بسیار دشوار است؛ همانگونه که امروزه ما در جهان غرب شاهد آنیم.
مطالب فوق را می توان در امور زیر خلاصه کرد:
1. اینکه طبیعت انسان نیک است به گونه ای که اگر او را رها سازیم و به او آزادی مطلق دهیم بتواند به رشد واقعی خود دست یابد، سخت محل تردید، بلکه مردود است؛ از این رو با توجه به این واقعیت و واقعیتهای دیگر می توان به ضرورت بعثت انبیا پی برد.
2. این ادعا که اصولاً اجتماع بی حرکت و انعطاف پذیر است، کلیت ندارد؛ زیرا گاهی نفس حاکمیت ارزشهای درست در جامعه و وجود رقابتهای سالم، انسانهای بی تحرک و وامانده را به حرکت و تلاش و خلاقیت وامی دارد.
3. ارزشهای صحیح و مفید را باید در جامعه رواج داد و برای حاکمیت یافتن آن بر جامعه تلاش کرد و به افراد فرصت انتخاب و آزادی داد، و در این خصوص تنها نباید به عمل خود فرد دل بست.
4. پذیرش بی چون و چرای خواستهای انسان، خود مانع رشد او می شود و عملاً به وی اجازه ی ارتکاب هر کار ضد ارزش و اشاعه هر ارزش ضد انسانی در جامعه را می دهد.

ب) حدود آزادی و اختیار انسان

توجه راجرز به آزادی و اختیار درباره ی انسان قابل توجه است؛ همانطور که تأکید او بر احساس مسئولیت و آگاهی از تجارب خود در بالا بردن آزادی و قدرت برای تصمیم گیری، بسیار بجاست. راجرز حالت تدافعی داشتن را مانع از آن می داند که انسان آنگونه که شایسته است آزادانه عمل کند. این نیز مطلب درستی است، هر چند که انسان همواره موجودی است آزاد که با گزینش خود عمل می کند، ولی آنگاه که انسان براساس آگاهی و دور از حساسیت و حالتهای شدید انفعالی و تدافعی، عمل می کند، می توان گفت رفتار او آزادانه انجام گرفته است. نکته ای که نباید از نظر دور بماند آن است که جبر علمی - که در واقع همان قانون علیت در جهان طبیعت است - هیچ منافاتی با اراده و اختیار انسان ندارد؛ زیرا رفتار ما به رغم اینکه ارادی و اختیاری است معلول عواملی است و ضرورت خود را از آن عوامل دریافت می کند. آخرین عامل که آخرین جزء علت تامه محسوب می شود و کار ارادی با وجود آن ضرورت و حتمیت می یابد، اراده و تصمیم خودِ انسان است،‌ پس حاکمیت قانون علیت بر رفتار انسان با اختیار او منافاتی ندارد.

ج) میل به فعلیت بخشیدن

راجرز میل به فعلیت بخشیدن را یکی از انگیزه های انسانی معرفی می کند و معتقد است که در آغاز بُعد فیزیولوژیک دارد. او می افزاید، هیچ یک از جنبه های رشد منفعل از این گرایش عمل نمی کند، بلکه این انگیزش در سطوح پایین مشغول تأمین نیازهای جسمانی همچون نیاز به آب، غذا و هواست که با تأمین آنها ارگانیسم قادر به ادامه ی حیات می شود. او همچنین بر این باور است که این انگیزش علاوه بر صیانت ارگانیسم، عامل تسهیل بلوغ و پختگی است و حصول بلوغ کامل به صورت خود به خودی صورت نمی پذیرد، بلکه مستلزم کوشش بسیار ارگانیسم خواهد بود.
در خصوص مطالب فوق نکاتی چند قابل ذکر است:
1. میل به فعلیت بخشیدن را می توان یکی از انگیزه ها و امیال انسانی دانست. این چیزی است که دیگر مکاتب روانشناسی بدان توجه نکرده اند و ما آن را در کلمات دانشمندان اسلامی تحت عنوان کمال خواهی و کمال جویی ملاحظه می کنیم. لازم به ذکر است که این انگیزه در آغاز آگاهانه نیست و کم کم به صورتهای مختلف خودنمایی می کند.
2. اینکه راجرز مدعی است که در آغاز این انگیزه بُعد فیزیولوژیک دارد، مبهم و غیر قابل اثبات است،‌ درست است که ارگانیسم تا زمانی خاص با تمام سلولها و اندامها و دستگاههایش به طرف رشد و شکوفایی در حرکت است، ولی این چه ربطی به کمال خواهی و میل به فعلیت دارد؟ و چگونه اثبات شده که در آغاز این میل بُعد فیزیولوژیک دارد؟
3. راجرز ادعا کرده که این میل در سطوح پایین، مسئول نیازهای جسمانی است، مثل نیاز به آب و غذا و...، ولی باید گفت آن میلها خود دارای انگیزه های مستقلی هستند و انسان می تواند آنها را آگاهانه در این جهت به کار گیرد؛ به تعبیر دیگر، انسان می تواند این انگیزه ها را به گونه ای هماهنگ کند که در راستای میل به کمال عمل کنند.
4. اینکه در کلمات راجرز این انگیزه به عنوان عامل تسهیل کننده ارگانیسم معرفی شده است مطلب درستی به نظر می رسد.
5. راجرز می گوید: جنبه ی جسمانی میل به فعلیت بخشیدن، در جهت کاهش تنش قرار ندارد، ولی این سؤال قابل طرح است که اگر منظور از تنش یاد شده تنش روانی است، این مخالف با تجارب روانی ماست؛ زیرا ما در خود تجربه می کنیم که هر مرتبه از فعلیتها که در ما تحقق می یابد، قدری از تنش روانی ما کاهش می یابد. البته این بدین معنی نیست که انسان با کاهش تنش از تلاش برای دستیابی به فعلیتهای جدید باز ایستد؛ زیرا این میل فزون طلب است و هیچ گاه کاملاً ارضا و اشباع نمی شود و همواره تقاضای تلاش بیشتری را برای دستیابی به مراحل بعدی کمال دارد.

د) تحقق خود

از آنجا که راجرز میل به فعلیت بخشیدن را در آغاز مادی و دارای بُعد فیزیولوژیک می داند، میل تحقق خود را که جنبه ی روانی دارد، مغایر آن به حساب آورده است و در نتیجه بیشتر به اولی جنبه ی فیزیولوژیکی و زیستی داده و به دومی جنبه ی روانی بخشیده است، ولی با توجه به آنچه قبلاً بدان اشاره شد، ما بر این باوریم که میل به فعلیت بخشیدن از شئون میل به تحقق خود است، خودی که عین پویایی و تکامل است؛ به تعبیر درستتر می توان گفت میل به تحقق خود مستلزم میل به فعلیت بخشیدن نیز هست.

ه‍) نقش هدایت ارگانیسم در رشد انسان

دیدگاه راجرز درباره ی نقش هدایت ارگانیسم در رشد انسان می تواند در جنبه های زیستی و جسمانی، آن هم بیشتر در مورد کودکان صادق باشد، اما در جنبه های روانی و روحی اثبات آن دشوار است و تجربه هم آن را تأیید نکرده است؛ زیرا هر چند در آغاز انگیزه ها نقش مهمی را در هدایت ارگانیسم ایفا می کنند، ولی کم کم بر اثر لذت حاصل از ارضای آنها، انس و عادت، تنوع و گستردگی محرکات خارجی، حس تنوع طلبی و بالاخره تضاد و تعارض امیال و آرزوها، نقش قطعی خود را از دست می دهند. ضمناً نباید از نظر دور بماند که انسان محدود به ارگانیسم مادی نمی شود، مگر آنکه منظور از ارگانیسم کل انسان اعم از جسم و روح (جسم و روان) باشد.

و) رعایت مثبت غیر شرطی (احترام مثبت غیر مشروط)

راجرز نیاز فوق را که در مرحله ی خاصی از رشد روانی شکل می گیرد، ذاتی معرفی می کند؛ از این رو در خصوص درمانگر و مربی شرط می کند که آنان باید حرکت کلی مُراجع یا شخص مورد تربیت خود را حفظ کنند، تا بتوانند به آنان کمک کنند. هر چند نکته ی فوق ارزشمند است، ولی در ادامه می افزاید: رعایت مثبت غیر شرطی، زمانی وجود پیدا می کند که فرد بداند تجارب شخصی او یعنی احساسات، افکار، تمایلات و سایر تجارب درونی، از جانب اشخاص دیگر به صورت مثبت و بدون قید و شرط پذیرفته می شود، و این توجه و رعایت، زمانی صورت عملی به خود می گیرد که تمامی تجارب شخصی بار ارزشی مساوی داشته باشد؛ یعنی زمانی که هیچگونه شرایط ارزشی بر فرد تحمیل نشود. ولی به نظر می رسد که گاه تجارب نه تنها دارای ارزش نیستند، بلکه دارای بار ارزشی منفی اند و نمی توان گفت هرچه را که شخص ارزش می داند درست یا مورد قبول است و دیگران هم باید آن را بپذیرند - مگر آنکه ارزشهای انسانی و اخلاقی را نسبی دانسته و بنابر سلیقه ی افراد متغیّر بدانیم که این درست نیست - بلکه اصولاً نباید چنین توقعی را در افراد ایجاد کرد و در صورت وجود آن باید بسان سایر ناهنجاریهای شخصیتی آن را تعدیل کرد. آری باید در هر وضعیتی احترام کلی و قبول لازم را نسبت به مراجع داشت تا شخص درمانگر یا مربی بتواند در فضای روانی آنها قرار گیرد و وظیفه ی خود را نسبت به آنان انجام دهد. راجرز بیگانه شدن خود را با تجارب ارگانیسم و عدم توافق با آن را معلول عدم رعایت مثبت غیر شرطی - و به تعبیر دیگر عدم حرمت گذاری بی قید و شرط - می داند و آن را موجب از خود بیگانگی محسوب می کند؛ زیرا کودک زمانی به خود عشق می ورزد که رفتارش مورد پسند مادر باشد، در این حال «خود» به «جانشین مادر» مبدل می شود و دیگر آنکه انجام دادن رفتارهای ممنوع سبب می شود که کودک احساس حقارت و گناه کند و بدین ترتیب حالت تدافعی جزئی از رفتار کودک می گردد، در نتیجه به هنگام بروز اضطراب، یعنی هرگاه که در کودک و بعدها در شخص بالغ وسوسه ی رفتار ممنوعی بیدار شد، حالت تدافعی فعال شده، به محدود شدن آزادی فرد و عیان نشدن کامل ماهیت حقیقی یا «خود» می انجامد.

نقد و بررسی:

1. آیا می توان هرگونه رفتار کودک و یا بزرگسال را تحمل کرد و آن را تنها به تجارب خود او واگذاشت و دخالت و ارشاد و حتی محدودیتهای قانونی را موجب از خود بیگانگی دانست؟
2. ممکن است در وضعیت یاد شده قبل از رشد عقلانی، برای کودک یا نوجوان حالت تدافعی شکل گیرد، ولی در سنین رشد عقلانی، جوان یا بزرگسال، می تواند با ارزیابی رفتارهای نامتناسب خود، این منع را بپذیرد و حالت تدافعی و ناسازگاری نیز پیش نیاید. آری برخی از عاداتی را که فایده و مصلحتی بر آن مترتّب نیست و شخص هم آن را نپذیرفته است، ولی اوضاع غلط اجتماعی آن را بر انسان تحمیل می کند، می توان علت بروز حالت تدافعی در پاره ای افراد دانست که گاهی به ناسازگاری شخصیتی نیز می انجامد.

ح) انسان با کنش کامل

نظر راجرز درباره ی «انسانِ با کنش کامل» یا «انسان آرمانی» هر چند جالب توجه است، ولی براساس تفکر مادی بنا شده است؛ یعنی انسانی که با مرگ نابود می شود، هیچگونه ارتباطی با جهان دیگر ندارد و حداکثر، نتایج رفتارش در اجتماع باقی می ماند. ولی با طرز تفکر الهی، انسان کامل به گونه دیگر قابل تبیین و ترسیم است که ذیلاً پاره ای از ویژگیهای او را برمی شماریم:
1. انسان موجودی مرکب از ماده و روح است، ولی اصالت از آنِ روح اوست، که با تلاشی بدن از بین نمی رود و باقی می ماند. روح با بدن به گونه ای اتحاد دارد و کارها و فعالیتهای آن توسط بدن انجام می گیرد و استکمال و تکامل در این جهان برای او قابل تحصیل است.
2. کمال هر موجود، فعلیت اخیری است که آن موجود می تواند بدان دست یابد؛ پس کمال انسان فعلیتهای ویژه ای است که خاص انسان است، هر چند انسان دارای فعلیتهای دیگری نیز هست، مانند جنبه های مشترک نباتی و حیوانی، ولی کمال انسان دستیابی به آن فعلیتی است که جنبه ی انسانی انسان آن را ایجاب می کند.
3. اگر انسان توانست براساس تفکر و جهان بینی صحیح، رفتارهای صحیح و بایسته، خصلتها و ملکات فاضله ی انسانی را در خود به وجود آورد و استعدادهای انسانی خود را به فعلیت برساند و دیگر ابعاد وجودی خود را در این راستا بسیج کند، او یک انسان کامل است هر چند که این خود نیز مراتبی دارد.
4. در جای خود اثبات شده است که کمال انسان در سایه ی قرب و نزدیکی به خدا حاصل می شود؛ یعنی هر قدر رابطه ی وجودی انسان با مبدأ هستی بیشتر شود، استعدادهای انسانی الهی او بیشتر شکوفا می گردد و در این ارتباط و اتّصال است که علم او به علم بی نهایت خدا، قدرت او به قدرت بی نهایت خدا و اراده ی او به اراده مطلق او متصل می گردد. در این اتصال است که انسان به اوصاف مختلف الهی و مظهر اسما و صفات حُسنای حق تعالی می شود و در این راستاست که زندگی معنی و مفهوم واقعی خود را پیدا می کند و به معنای صحیحش لذت بخش شده، هر آن ارزش بی نهایت پیدا می کند؛ زیرا تمام لحظات عمر در جهت کامیابی مطلق و بی نهایت است و در این رابطه است که انسان هیچگاه احساس هیچی و پوچی نمی کند و روابطش نیز با دیگران بسیار پسندیده و صحیح خواهد شد، به طوری که دیگران را همواره به سوی سعادت رهنمون می شود و بالاخره به موجودیتی دست می یابد که برای خود افراد دیگر جامعه انسانی خیر خواهد بود.
اما انسانی که راجرز معرفی می کند، انسانی است که آمیخته به مادیات و ارزشهای آن است؛ انسانی است که حداکثر می تواند سعادت خود را در این دنیا تأمین کند، هر چند به نظر ما این نیز ادعایی رؤیایی است؛ زیرا انسانی که از اصل خود جدا شده و بسیاری از پیوندهای اصیل خود را نادیده گرفته،‌ نتوانسته است استعدادهای واقعی خود را بشناسد و در مقام دستیابی به آنها باشد، انسانی که کلیت وجودی خود را از دست داده و بالاخره در یک کلمه، انسانی از خود بیگانه است چگونه می تواند سعادت واقعی خود را در این جهان شاهد باشد.

نقد راجرز در درمان به شیوه ی درمانجو مرکزی

راجرز در درمان براساس طرز فکر خود راجع به انسان، روش درمانجو مرکزی را پیشنهاد می کند. در این روش درمانگر درمانجو را می پذیرد و به گونه ای با او برخورد می کند که درمانجو بتواند تجارب خود را بار دیگر مورد توجه آگاهانه قرار داده، آن را ارزیابی کند تا در خلال این تجارب بیابد که کدام تجربه اش موفقیت آمیز بوده است، و کدام غیر موفقیت آمیز، تا آن را کنار گذارد. در این شیوه، درمانگر نباید هیچ تجربه ای را ارزشیابی کرده یا توصیه و پندی را به درمانجو پیشنهاد کند؛ زیرا نباید از هیچ مرکز قدرتی، هیچ ارزشی بر انسان تحمیل شود، بلکه این خود اوست که باید رفتارهای خود را ارزیابی کند. راجرز گویا ارزیابی و توصیه و پیشنهاد دیگران را از یک سو مغایر با آزادی دانسته و از سوی دیگر آن را بی فایده پنداشته است؛ زیرا نقش هدایت گری ارگانیسم این وظیفه را بخوبی به عهده خواهد گرفت.
نظریه فوق به نظر تمام نمی رسد؛ زیرا:
اولاً: این طور نیست که هر فردی بتواند تمام جهان رفتارهای نادرست و غیر ارزشمند خود را بدرستی ارزیابی کند، بلکه گاهی ممکن است رفتاری را به دلیل موفقیت کوتاه مدت آن، خوب و در کل ارزشمند تلقی کند و حال آنکه با دیدی وسیعتر، آن رفتار موفق نبوده است؛ از این رو، در اینگونه موارد نباید مساعدت لازم را از آنان دریغ کرد. باید تلاش کرد تا در صورت امکان اصول و ریشه ها به گونه ای به درمانجو منتقل شود تا آگاهانه به اصول خاص رفتارهای صحیح واقف گردد تا بر آن اساس دستیابی به رفتارهای درست برای او امکان پذیر گردد، نه آنکه از دادن هر گونه آگاهی درباره ی رفتارهای ارزشی و ضد ارزشی، موفقیت آمیز و غیر موفقیت آمیز به درمانجو دریغ شود و تنها به خود او این فرصت داده شود که بر اساس تجارب گذشته ی خود به تصحیح رفتارهای غیر موفق بپردازد.
ثانیاً: بازگو کردن برخی از تجارب، به شکست برخی از سدهای اخلاقی می انجامد که در اینگونه موارد، درمانگر باید با هوشمندی خاصی برخورد کند و مسأله را به طور ریشه ای و اساسی مورد بررسی قرار داده، به حل مشکل بپردازد، بدون آنکه نیاز باشد آن تجارب، بی پرده بازگو شود.
آنچه در بالا بدان اشاره شد با اراده و اختیار انسان تنافی ندارد؛ زیرا این فرد است که باید رهنمودهای ریشه ای و هوشمندانه را آزادانه بپذیرد و رفتار خود را بر آن اساس تصحیح و در تجارب خود تجدید نظر کند. از سوی دیگر، در گذشته نقش ارگانیسم در هدایت و رشد انسانی مورد تردید قرار گرفت و آنچه را که راجرز در این باره بر آن تأکید داشت، مبتنی بر دو اصل بود؛ آزادی و هدایت گری ارگانیسم، که اصل دوم محل تردید بلکه مردود بود و اصل اول در نظریه راجرز نتیجه بخش نبود.

مواجهه ی گروهی یا گروههای رویاروی

هر چند مواجهه ی گروهی از جهاتی مفید و قابل توجه است و باعث می شود افرادی که در یک گروه قرار گرفته اند از تجارب یکدیگر بهره گیرند و حتی در صورتی که بین خودشان تعارضی وجود داشته باشد، تعارضشان در رویارویی حل شود و بسیاری از سوء برداشتها از بین برود، ولی به نظر می رسد برای دستیابی به نتایج بهتر و سالمتر باید به تسهیل کننده یا رهبر گروه نقش بیشتری داد، چون گاهی طرح کردن برخی تجارب، سلامت گروه را تهدید می کند و به بدآموزی دیگر افراد گروه می انجامد. گاهی برخی از افراد باهوشتر گروه می توانند با بیان رساتر و تفوق فکری خود گروه را به سویی که خودِ آنان مایلند، هدایت کنند و رهبر گروه هم احساس می کند که این روند، روند سالمی نیست. گاهی گروه دارای تجارب اندکی در زمینه ی مورد نظر است که در این صورت تجارب رهبر گروه یا دیگر تجارب می تواند به گروه کمک کند. پس در تمام این موارد و موارد مشابه، رهبر گروه یا تسهیل کننده باید نقش واقعی خود را با توجه به نکات مثبتی که در متن نیز وجود توجه قرار گرفته است، ایفا کند.

روابط صمیمانه

راجرز زیر عنوان فوق، با مسائل مطرح شده بر اساس طرز تفکر مادی خود برخورد می کند. از جمله در مسأله مهم زناشویی و تشکیل خانواده یعنی اولین و قویترین پایگاه اجتماعی، او زن و مردی را که بدون عقد و پیمان ازدواج با هم زندگی می کنند، زوج تلقی می کند که به نظر می رسد اینگونه رابطه، رابطه ی همسری و زوجیت تلقی نمی شود و باید آنان از هم جدا شوند یا بر اساسی صحیح با یکدیگر پیمان و عقد همسری ببندند وگرنه نمی توان برای اینگونه روابط ارزشی بجز ارزش منفی قایل شد. راجرز در همین باره در جای دیگر می گوید: زن و شوهر باید آزاد باشند تا هر نوع شیوه ی زندگی را که بهتر یافتند و هر طور که آنها را راضی تر کرد، زندگی کنند. ولی در این زمینه نیز به نظر می رسد که آزادی باید در چهارچوب قوانین درست وحی باشد تا هر یک واقعاً بتوانند در زندگی سعادتمند شوند؛ زیرا خانواده یک واحد اجتماعی است که دست کم از دو نفر زن و شوهر تشکیل شده و هر کدام از آنان نیز دارای اراده و اختیار فردی اند؛ در این صورت اگر زندگی آنان در چهارچوب قوانینی نباشد که حقوق و جایگاه حقوقی هر یک را مشخص کند، خواه ناخواه زندگی به اختلاف کشیده می شود یا یکی از آنها باید سلطه و اراده دیگری را پذیرا شود. راجرز می افزاید: «افراد باید شیوه ی زندگی خود را شخصاً تعیین کنند و خود را درست تابع نمونه های موجود و از پیش تعیین شده ندانند و تسلیم شرایط ارزشها و معیارهای خارجی نباشند»؛ هر چند ممکن است در برخی شرایط سنتهای حاکم بر جامعه اموری نادرست را بر فرد یا جامعه تحمیل کند. ولی باید سؤال کرد آیا می توان نهاد خانواده را که خود،‌ اجتماع کوچکی است، از زیر مجموعه ی جامعه جدا و مستثنی کرد؟ و آیا این برخورد واقع بینانه است؟ از سوی دیگر، چرا باید سنتها را یکسره پوچ تلقی کرد، با اینکه ممکن است سنتی تجارب عمیقی را در درون داشته باشد و بر آن ارزشها و معیارهای الهی حاکم باشد، به طوری که در پرتو آن زوجین بتوانند به زندگی واقعی و سعادت حقیقی خود راه یابند و به بسط و توسعه وجودی و کمال خود برسند؛ در غیر این صورت، چه بسا زوجین هر کدام برای زندگی مشترک خود شیوه ای را برگزینند و یا شیوه ی مشترک مورد گزینش آنها شیوه ی نادرستی باشد که به تباهی خود و زندگی شان بینجامد.
منبع : شکرکن، حسین و دیگران، (1372) مکتبهای روانشناسی و نقد آن (جلد دوم)، تهران، سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها (سمت)، مرکز تحقیق و توسعه ی علوم انسانی، چاپ ششم 1390.